من یک ماهه خالم کوچیکم فوت شده مریض بود ؛ من یه شب خواب دیدم ک تو خونه قدیمی مامانبزرگم همه جمع بودیم
( مامانبزرگمم ۱۰ سال پیش فوت کرده )
همه دور هم جمع بودیم خاله بزرگم و دایی هام وچند تا فامیل دیگه ؛ چند دقیقه بعد یهو مامانبزرگم انگار از یچیزی عصبی شد و همه رو از خونه بیرون کرد به جز من ؛ یه بچه لای پتو هم بغلش بود با اون بچه باهم رفتن داخل اتاق خواب بعد غیب شدن و لامپا همه خاموش شد و همهجا تاریک شده بود من تنها مونده بودم تو تاریکی ترسیده بودم از خونه اومدم بیرون تو حیاط نشستم نور ماه حیاط رو روشن کرده بود ؛ چنبار خاستم خابمو تعریف کنم برای مامانم هی یادم میرفت اخر سر دو شب بعدش خاله کوچیکم فوت کرد ؛ فکر کنم بچه ای ک بغل مامانبزرگم بود همون خالم بود که اومد و با خودش بردتش😔🥲
توی خابمم مامانبزرگم خیلی خوشگل و جوون بود موهاش رنگ کرده بود🥺🥺