بچه بودم ولی عشقم پاک بود
دوتامون همو دوست داشتیم
ارزوی کوچکمون دیدن هم بود
با هم نبودیم ولی از حال هم خبر داشتیم
پدرم مانع شد و نتونستیم به هم برسیم
پدرم عشقمو ترسوند،پدرم باعث شد اون پس بکشه
اخرین کاری که میتونست کنه گذاشتن بیوهای عاشقانه و ریلز فرستادن برای من بود،عاشقونع اما بصورت ناشناس فک می کرد نمی دونم اونه...
نوشته بود:دستم نمیرسد به بلندای چیدنت باید بسنده کرد به رویای دیدنت...
بعد اون دیگه سراغ هیچ دختری نرفت
الان بعد ٩ سال و خورده ای نه اون ازدواج کردە نه من،البته هنوز سنمون بالا نیس ولی شنیدم که گفته من دختری رو نمیتونم دیگه دوست داشتە باشم💔
نرسیدم بهش نرسیدم و این احساس برای همیشه سرکوب شد...💔💔😭