کاش می شد احساساتو کنترل کرد
من خواهرم قرار بود عید عروسی بگیره دخترم خیلی براش ذوق داشت لباس خرید
اونا شهر دیگه هستن منم باردار شدم و تا حالا چند بار سقط دلشتم و می ترسم دیگه
خواهرم بدون اینکه بدونه باردارم نظرشو عوض کرد پیام داد بهمن عروسی بگیرم می تونید بیتید گفتم که باردارم شرایطم معلوم نیست ولی بهمن هیچ جوره تو برف و بارون نمی تونم بیام اگه عید باشه شاید بتونم ولی در نهایت عروسیشو امداخت دی. البته خودم بهش گفته بودم هر جور برات راحت تر و کم هزینه تره بگیر ولی دلم شکست دوست ندلشتم ناراحت بشم ولی اصلا نمی تونم خودمو کنترل کنم خیلییی ازش ناراحتم البته به روش نیاوردم و نمیارم هیچ وقت ولی حس می کنم دوستم ندارن اصلا مامانم زنگ زده با خنده میگه که خواهرت کوچیکت گفت بذاریم وقتی تو زایمان کنی ما گفتیم از کجا معلوم اون موقع بیاد البته این انتظارو ندارما ولی حداقل خمون عید می گرفت حس کنم احترامی برام قائل شده