من همیشه این ترس رو از ۷ سالگی داشتم.وقتی بابام فوت کرد....وقتی خانواده بابام خیلی اذیتمون کردن....
ولی همیشه ممیگفتم خدایا عمر طولانی بهمون بده کنار هم ۳ تتایی خوشحال بندگیت رو کنیم.
ولی از فردای اربعین حالم بد شد.
بعد نگران مامانم شدم...میدونی من خیلی ظلم کردم به مادرم ...الان شروع کردم جبران کنم درس بخونم....ی چیزی میگه دیره.....
الان تنها ددعام اینه خدایا عمرطولانی با سسلامتی و بندگی به ۳ تتامون بده ....و مرگمون رو باهم کن.
ولی ی دلشوره هست که میگه!آرزو تو خیلی بی لیاقت هستی ...تو قرار تو این دنیا آب شی...از غم ذوب شی
تو لیاقت مادر ت رو نداری....
ی مدت وسط حالم خوب شد باز رد دادم.
بعد میگم خدا مهربونه ! ما رو باهم میکشه ...