مادرشوعرم میخواست لباس بشوره گفتم لباسشویی رو روشن میکنم میشورم هیچی نگفت بعد من داشتم لباسهای شوهرمومیزارشتم تو لباسشویی گفت اول به دست با دست بشور بعد بریز گفتم لباسشویی برا چیه گوش نکردم لباسامو گذاشتم روشن نکرده بودم دیدم داره غر میزنع که لباسشویی مال باباته بابات گرفته حرف منو گوش نمیدی اعصابم خراب شد گفتم به بابای من چکار داری گفت راست میگم بابات نگرفته گفت تو نحسی تو ازدواج کردی اومدی پیش ما بابات خونه ساخت لباسشویی گرفت شوهرم از حموم اومد بیرون گفت دامادت برا بچههاش گرفته که بابای زنم بگیره منم گفتم پس نوههای توام نحسن ازدواج کردن بعدتر دامادت خونه ساخت حالم ازش بهم میخوره انگار عادت کرده ب دعوا راه انداختن یک مدت بود مثلا قهر بود هیچی نمیگفت الان باز شروع کرده لباسهای شوهرمو با دست شست گفت برو صابون و وایتکس بگیر برو تشت بگیر اینا مال منن ست نزن انگار بچهاس
کلا با من مشکل داره مثلا یک همسایه میاد میگه با من کار داره شوهرم میاد بهش میگ همسایه اومده بگو نیاد مهمون برای من بیاد غر میزنع اما وقتی از طرف خودش همون مهمون بیاد رو سرش میزاره