خیییلی بذمم میاد خودم واقعاً.. :))))
خونه ما همیشه جوری بوده ک هیچکس جرئت بیان نداشته
باب.ام واقعااااااا مغزش انگار برا هزار قرن پیشه خیلی وحشتناکه.
همیشه حس میکردم مامانمم تاحدودی مث اونه. و خب خیلی گارد داشت البته ب روانپزشک و تراپی و اینا
نمیدونم چیشده دگرگون شده
منم مطمئناً خیلی تایما دلم خواسته یکی کنارم باشه کمکم کنه
چ مالی، چ روحی
خییلی سخت بود همه چی و هس
ولی خودم بودم و خودم. و از ترس خیلی چیزا هی همه چیو پنهون میکردم.
الان اگه اینارو بفهمه دلش واسه من نمیسوزه ک
فقط بی اعتماد تر میشه همین.