پدر مادرم خیلی حقمو خوردن من چیز کوچیکی خواستم از نوک دماغم میزد بیرون ولی خواهرم ازدواج کرد براش خونه گرفت بابام و جهیزیه و سکه وطلا دادن بهش من یه چیز خیلی کمتر خریدم قهر کرد سرش باهام
بعد خیانت کرد به شوهرش وشوهرش رفت این اومد خونه ما منم همیشه به مامانم اینا گفتم ازدواج نمیکنم
و من حتی یه غذای کوچیک بخورم و خودم درست کنم میره برا اونا از بیرون میگیره میشه عادل اونموقع طبقه پایینمونو چند سال دادن به خواهرم و شوهرش به عنوان انبار درصورتیکه یه واحد کامله
و هیچ پول اجاره واب و برق ازش نمیگرفتن و چندتا یخچال وصل بود
بعد من چند سال بابامو راضی کردمخونمونو عوض کنیم و طبقه پایینو که خالی شده بود تعمیر کردم بیشتر ببرن پولشو من ندادم اما کلی زحمت کشیدم و خودم مصالح میخریدم و هماهنگی
و راضیشون کردم
کلی بنگاه آوردم بعد خواهرم که خواست جدا شه وسایلشو آوردن گذاشتن پایین خودشم آوردن بالا ریدن تو برنامه و آرزوم
حالا به بابام گفتم اون خونه که به اون دادی و سهام به منم باید بدی گفت هروقت ازدواج کردی میدم چه فرقی داره یکی ازدواج میکنه یکی اصلا میخواد آتیشش بزنه مهم اینه که بدی عدالت برقرار شه حالا گفتم قصد ازدواج ندارما
یه چیزی گفته پول نداره انقد
به مامانمم گفتم اونهمه طلا و سکه به اون کادو دادی به منم باید بدی
بعد چند سال پیش یه پولی بود بهم دادن مامانم اینا مال یه وام بود من عین اسکلا باهاش برا مامانم طلا گرفتم دادم بهش برا خودش استفاده کرد یادشم نبود از کجا اومده
امروز گفتم اونی که دستته من گرفتم بهم بدش اخه هرچی میگفتم بهم اهمیت نمیدادن و هیچی بهم نمیدادن
یه دفعه از دستش دراورد جلومادر بزرگم اومد کوبیدش رو زمین گفت بیا
مادربزرگمم دنبال فرصته بهم حمله کنه و از مامانم دفاع کنه مغزمو خوردن منم گیج شدم باید چیکار کنم
توقع نداشتم تو دلم گفتم این همه حقمو ضایع کردن برم برش دارم رفتم برداشتم گفتم معلومه میبرم