قصه ی عشقی که میگم عشق لیلای مجنونه 
با یه روایت دیگه، لیلی جای مجنونه
مجنون سرعقل اومده، شده آقای این خونه
تعصب و یه دندگیش، کرده لیلی رو دیوونه
اما لیلی بی مجنونش، دق میکنه می میره
با یه اخم کوچیک اون، دلش ماتم میگیره
میگه باید بسازه و ، این مثل یه دستوره 
همین یه راه مونده براش، چون عاشقه مجبوره