یه خاطره بگم یک ماه پیش عروسی رفته بودیم سمت پدری بعد یه هم بازی داشتم اسمش برای مثال میزاریم مراد ، مامان بزرگه منو دیده بود هی میگقت مراد دانشگاه میره برو باهاش دوست شو نزار کسی باها ش دوست شه مراد پسر خوبیه درخونه ۲۰ سالشه فلان ، بعد من توجه نکردم ، من نمیتونم به بزرگتر از سنم بی احترامی کنم یا بد حرف بزنم دم در بودیم داشتیم رقص مردا میدیدیم یهو مامانبزرگه منو دید دست من بکش بکش بیا مراد ببین از اونور هم مامان مراد دست مراد میگرفت بیا مراد ببین اخرش من از سمت راست دوییدم اونم از سمت چپ 😂🤣
خانوادشون چه اوپن مایند بودن شمارا برای دوستی با هم داشتن اشنا میکردن😂
بعد پدرم نبود تو عروسی بابام بدش میاد بزور یکی اشنا کنن کلا خوشش نمیاد اعتقاد به علاقه و عشق داره اگه بود دعواشون میکرد ، بهش تعریف کردم بجای اینکه عصبی بشه بدتر بهم میخندید😂😂