شورش رو دراورده
دائم درگیره خانوادشه،همه ی فکر و ذکرش اونان
اصلا نمیدونم چجوری توضیح بدم انقدر از دستش عصبانیم
با خانوادش یه ساختمونیم
دیروز صبح اول رفت به اونا سر زد.بعد رفت سرکار،شب اومد گفت برم سر بزنم،رفت و اومد نشستیم شام بخوریم
خورده و نخورده از پایین صدا اومد.گویا داداشش بود.پاشد رفت گفت برم سر بزنم.بعد که اومد نشست و چایی خورد و یهو گفت برم ببینم کالابرگ رو خریدن یا نه.رفت یه سوال کنه ۲۵ دقیقه بعد اومد
وقتی اومد واقعا ترکیدم.البته تو خودم.فقط بهش گفتم با این کارا به همه نشون میدی تحمل خونه و زن و بچت رو نداری
برگشت گفت هیچکس همچین فکری نمیکنه.تو فکرت مریضه
این در حالیه که بقبه بچه هاشونم همین نزدیکی هستن اما هفته ای یک یا دوبار میان.نه مثل سوهر من روزی دو سه بار
اگرم صبح نره حتما در طول روز زنگ میزنه و خبر میگیره ازشون.مثلا به من زنگ میزنه میگه مامانم مریضه.میگم ئه دیشب که خوب بود.میگه صبح زنگ زدم فهمیدم!ساعتی بی خبر نمیمونه ازشون
چند ساله بارها تلاش کردیم جابجا بشیم اما هرخونه ای که پیدا کنم اگه دور از اینجا باشه یه بهانه میاره.یا خونمون رو گرون میزاره کسی نیاد.مشتری میاد میگه پولم نقده اما تخفیف بدید چون گرون گذاشتید،میگه نه!
خونه پیدا کردم محله خوب،خیلی بهتر از اینجایی که هستیم اما چون طبقه دوم بود و اسانسور نداشت قبول نکرد،گفت مهمون اذیت میشه!
به خونه ی سال ۹۲ گفت کلنگیه،نه!
خلاصه رو همه جا عیب و ایراد میزاره.اما کافیه بگم کوچه بغلی پیدا کردم،ندید میگه اره
خسته شدم دیگه
تعطیلیا دائم پایین خونه مادرشوهرمیم.کافیه کسی هم بیاد،برادری،خواهری،دیگه تا نصفه شب اونجاست،صبحم صبحونه میره اونجا
ما نریم هم خودش میره
بخدا سالهاست تلاش کردم تو خونه اوقات خوبی داشته باشیم تا هی نره اما دریغ!اصلا نمیتونه بدون اونا زندگی کنه انگار
در حالیکه اونا اصلا اهمیتی بهش نمیدن
منظورم از اهمیت رو الان میگم:
من میرم خونه مادرم مثلا دوروز میمونم،یک شب براش شام درست نمیکنن،یا اگرم درست کنن مورد علاقش نیست.حتی یبار خودش بهم اعتراف کرد
چندوقت پیش سرمون کلاه رفت و سرمایه از دست دادیم اما اصلا هیچکس ناراحت هم نشد
پوله برگشت اما کسی هم خوشحال نشد
پاش شکسته بود اما مادرش والا نگران هم نشد فقط بساط شب نشینی هر شبش جور شد
ما اگر دیروقت از جایی برگردیم یه تعارف نمیکنن شام بیاین پایین،اما بقیه پسرا رو رو سرشون میزارن
هرچی هم با زبون خوش و ناخوش گفتم بخدا هرکی بیشتر دل بسوزونه بی اهمیت تر میشه انگار نمیشنوه
میدونه ها اما براش مهم نیست
میریم خونشون دخترم اگه میوه ش بشه دوتا بهش میگه بسه ته.اما خرید کردنی خودش برای اونا هم میخره
یه شب که اونجا شام بودیم بشقاب خورشت ما خالی شد.مادرش گفت بده برم پر کنم،نزاشت گفت ما دیگه نمیخوریم پا نشو،مادرشو۶رم گفت خانومت هنوز داره میخوره.پرسید تموم نشده غذات؟گفتم نه!و خودش پاشد رفت پر کرد
تموم شده بود غذام اما جلوی بقیه از خجالت مردم که شوهرم هرجوریه منو بچه رو قربانی میکنه که مبادا کسی اذیت بشه،حتی در حد پا شدن و پر کردن بشقاب خورشت!
خلاصه که خستم کرده
مگه میشه ادم انقدر بی رگ
اصلا چشمم اب نمیخوره اگه یه روز از اینجا بریم درست بشه
بخدا نمیگم ولشون کنه،اما هرچیزی اندازه داره دیگه
مگه میشه انقدر وابسته