ببین اینو مینویسم و میرم بخوابم شاید بتونم کمکی کرده باشم
من توو یه خونواده پرجمعیت بدنیا اومدم با همون شرایط دهه شصت که میگم بعلاوه اینکه مامانم خیلییییی رفتار منفی داشت باهامون
همه خواهر و برادرام مثل خیلیا همیشه شاکی و درمونده و دقیقا مثل همین حسهای شمارو داشتن ولی من انگار چشام اون مشکلات نمیدیر میدیدها ولی برای من بی مفهوم بود من توی قلب خودم خدارو حس میکردم و همیشه بهش پناه میبردم همیشه میگفتم تموم میشه این مشکلات و من خوشبخت میشم و ...
الان هممون تو زندگی آدمای موفقی هستیم ولی خواهربرادرام سرشار از تروما و حس بدن و از اون روزا که حرف میزنن فقط گله شکایت یعنی گیر کردن تو اون روزا ولی من هرچی فک میکنم خاطره بدی ندارم و حالمم خوبه
یعنی من دیدم مثبت اندیشی و ایمان قلبی به خدا چقدر مهمه همون خدا برای هممون بود من تو قلبم حسش کردم اون مشکلاتو راحت تحمل کردم اونا مثل شما توی مشکلات غرق شدن پس نه بخاطر خدا بخاطر خودت بهش وصل شو و عشق بورز حداقل اینقدر عذاب نمیکشی عزیزم