زندگی روزی لبخند داشت، بوی بهار میداد و صدای پرندهها دل را نرم میکرد.
اما حالا...
همهچیز خاکستریست.
زمان میگذرد، بیآنکه چیزی در دل بجنبد. آدمها میآیند و میروند، بیآنکه گرمایی در نگاهشان باشد.
رویاها، مثل برگهای خشک، زیر پای واقعیت خرد شدهاند.
آفتاب میتابد، اما دیگر گرم نمیکند.
شب میآید، اما دیگر پناه نیست.
انگار قلبم سالهاست خسته شده از تپیدن، از امید بستن، از جنگیدن برای چیزی که دیگر معنا ندارد.
میگویند «زندگی هنوز زیباست»…
اما من دیگر آن را نمیبینم.
زیباییِ زندگی، جایی در گذشته جا مانده؛ همانجا که هنوز دلی برای دوست داشتن بود، نگاهی برای فهمیدن، و دلیلی برای ماندن....🥀
موافقی؟