2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

اواخر بهمن برگشتم تهران و چن روز بعد بهش پیام دادم و آدرس خوابگاه رو دادم که بیاد دنبال لباسش (ت پیام ازش تشکر کردم ) و لباس رو هم گذاشتم ت یه پاکت قشنگ و دادم به نگهبانی که بهش بدن


گذشت تا هفته دوم اسفند که دوباره پی ام داد فراخوان یه دورهمی کتابخوانی ت یه کتابفروشی و کافه بود، زیرش نوشته بود چیز جالبیه اگه دوس داشتید بیاید ،منم هستم. 

هم دلم نمیخواست برم هم دوست داشتم برم؛ آخر با یکی از دوستام رفتم. ما کمی دیر رسیدیم و بی آنکه سلام کنم نشستم (اون مشغول صحبت بود) انگار آخر هر ماه دورهمی داشتند و در مورد یه کتاب حرف می‌زدند ، من کتاب را قبلا خونده بودم کلا زیاد کتاب می‌خوندم ولی اون شب برایم خیلی عجیب و جالب بود. من تمام مدت ساکت بودم ولی اون خیلی حرف زد منسجم و مسلط حرف می‌زد و خیلی هم جدی بود از مهربانی سابق در چهره اش خبری نبود، انگار داشت در مورد مهم ترین چیز در دنیا بحث میکرد. اخرش کتاب دیگری برای ماه بعد انتخاب کردند که بخوانیم. داشت دیرمو ن میشد تا ۹ باید می‌رسیدیم خوابگاه. بی آنکه چیزی بگویم داشتم میرفتم که دنبالمان آمد

 + باز هم میاید؟ 

- نمیدونم شاید.

+ اسمت چی بود؟

  - اسمم را نپرسیده بودی! لیلا

اونم اسمشو گفت 

از آن روز به بعد کم کم با هم دوست شدیم ( فقط دوست ساده بودیم) هر روز حرف میزدیم در مورد همه چیز ، اون سرش شلوغ بود ولی با اینحال زیاد بیرون میرفتیم کوه، کافه، پیاده روی، کنسرت ، نمایشگاه و ... 

خیلی آدم باسوادی بود از آنها که از بچه‌گی با کتاب بزرگ شدند و نسل در نسل پولدار و با سواد بودند من از خانواده متوسطی بودم، در مقابل او حتی متوسط هم نه، خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و دنیا رو جور دیگه ای تجربه کردم ( البته اینکه در شهر دیگری دانشجو بودم هم موثر بود چون تا قبلش همیشه ت خونه بودم)  

چن تا چیز که بعد تر ها فهمیدم: اصالتا مثل من شیرازی بود وخانه پدری‌اش شیراز بود ( آن روز که آمده بود شیراز میخواست بره پیش مادربزرگش که ظاهرا مریض شده بود)، پدر و مادرش وقتی ۸ یا ۹ ساله بود جدا شده بودند و اون با مادربزرگش بزرگ شده بود ، البته الان پدرش ازدواج کرده بود و یه خواهر کوچک تر هم داشت، مادرش هم همان سالها رفته بود خارج.

خودش تهران تنها زندگی می‌کرد یه آپارتمان کوچک و ماشین معمولی داشت ، مثل پدرش معمار بود در واقع یه شرکت معماری داشت. ۲۶ سالش بود و همین.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز