خلاصه ای از داستان زندگی منه و کاملا واقعیه من نگارم ۲ تا برادر بزرگتر از خودم دارم از بچگیم شروع کنیم پدر من بیماری عصبی و پارانوید داشت و بخاطر همین بچگی من با دعوا های مادر پدرم گذشت مدام باهم دعوا داشتن مادرم میخواست جدا بشه اما اگر جدا میشد مارو بهش نمیدادن و ازش میگرفتن پدرم اوضاع مالی خوبی داشت که اونم نابود شد براتون تعریف میکنم که چیشد من حدودا ۹ سالم بود که برای اولین بار حمله عصبی بهم دست داد و منو بردن دکتر و دکتر گفت افسردگی و اضطراب شدید داره و شروع کردم قرص مصرف کردن
خانواده پدری من ادم های بسیار نادرست و همچنین دعا نویس بودن یه روز توی خونمون یه فلز زنگ زده پیدا کردیم و بعد از اون شروع شد پیدا کردن چیزای عجیب غریب