عزیزم من بچه ی طلاق بودم،واسه فرار از خونه با کسی که درست نمیشناختمش
بعد عقد گاهی خوب بودیم گاهی نه.یه وقتایی حرف طلاق میشد، همسرم هم چون نامزدی قبلیش بهم خورده بود ،نمیگفت طلاق نه ولی خب دوست نداشت،هرچند منم جدی نبودم چون نمیخواستم دوباره برگردم به خونه ی بابام.
بعد ازدواج بدتر ازش دور شدم و این دوری باعث تنفر شد البته صحبت با پسرای دیگه هم یکی از دلایل دوری از همسرم بود،هرچند حرف ها معمولی بود،روابط دوستانه ی عادی بود ولی بازم تاثیر داشت.
بعد از به دنیا اومدن دخترم که افسردگی هم گرفتم و اوضاع مون فاجعه بود،ولی از یه جا به بعد به خودم اومدم،دیدم که آیا میخوام بچه ام هم مثل من بچه ی طلاق باشه یا نه؟ میخوام پاره ی تنم همون عذاب ها و تروما ها رو تجربه کنه یا نه.از طرفی همسرم به شدت مرد مهربون،کاری،خانواده دوست و عاشق پیشه ای بود که اینا قبلا اصلا به چشمم نمیومد.فکر میکردم سطح خانوادگیش از من پایین تره، اون دهه شصتیه من هفتادیم،اون به تیپ من نمیخوره و...
هرچند تقریبا از همه نظر تو یه سطح بودیم،اینا تا سن ۲۸_۲۹ هم عادیه.بعد از ۳۰ آدم پخته میشه،دنیا رو جور دیگه ای میبینه، هدفش از ازدواج چیزای دیگه ای میشه.
واسه همین فکری به حال افسردگیت کن
نه به خاطر شوهرت یا خودت، بلکه به خاطر پسرت تمام تلاشت رو واسه زندگیت کن.
بچه احساسات قوی داره،درک زیادی داره،خصوصا نوزاد،ضربان قلبت،حست،هورمون هایی که در اثر احساساتت تو بدنت ترشح میشه،اینا رو همه بچه حس میکنه و شاید روی شیر و بچه تاثیر مستقیمی داره.