من خودم بچه دومم ۲۸ سالمه .. تقریبا ۵ ساله ازدواج کردم تو یه خونواده ۷ نفره بزرگ شدم ۵ تا بچه بیم ... زندگی خوبی داشتیم تقریبا ... رابطه بین پدر و مادرم خوب بود .. از نظر مالی هم متوسط بودیم ... از جایی که یادمه مادرم خیلی برامون زحمت کشید .. بزرگ شدن بچه ها و تربیتمون همش گردن مادرم بود پدرم نقشش فقط پول درآوردن بود ..
مادرم خیلی برامون سختی کشید خیلی خیلی ..
از خودش و بچه هاش می گذشت تا پس انداز کنه و وضعمان بهتر بشه ..
از اذیتهای پدرم چشم پوشی کرد تا کم کم پدرم خوب شد براش ...
زندگیمون داشت روز به روز عالی تر میشد ...
تو خونواده پدرم ما فقط تحصیل کرده بودیم ... همشون تو سن کم ازدواج کرده بودن دختر عموها و پسر عموها .. همیشه به ما غبطه میخوردند...
تا ۴ سال پیش به خاطر یه دعوای الکی و خیلی کوچک پدرم بهانه آورد و از خونه رفت ...
وضع روحی همچون داغون شد بخدا ...
هر شب و هر روز گریه میکردیم ...
بعد چند ماه با یکی ازدواج کرد مادرم روز به روز نابودتر میشد ... تا اینکه بعد دو سال زنه رو طلاق داد و یه دختر هم از اون زنه داره ..
بعدش با وساطت فامیل آوردیمش خونه دخترش رو بزرگ کردیم چند ماه ...
ولی دوباره پدرم میگفت من غرورم شکسته دوباره زن میگیرم الان دوباره زن گرفته ..
برادرام نمیزارند پدرم برگرده تو خونه به خاطر کارهایی که با مادرم کرد... مادرم رو نابود کرد مادرم هنوز ۴۴ سالشه...
الان من یه دو سالیه از پدرمون خبر نداریم و باهاش در ارتباط نیستیم ...
از یه طرف همسرم از نظر مذهبی خیلی شدیده به من میگه چرا با پدرتان حرف نمیزنید کارتون گناهه...
واقعا نمیدونم چی بگم ...
بخدا زندگیمون داغون شد افسرده شدیم همموون...
رفتن پدرمون داغونمون کرد چرا باید مادر من ....
نمیدونم چی بگم به همسرم فقط دیشب بهش گفتم هر چی به مادرم نگاه میکنم نمیتونم پدرم رو ببخشم ... 😢😢