سلام اسی جان،
اومدم یه چیزی بهت بگم، حدود ۱۰ سال پیش حال الانت رو داشتم، دو تا بچه کوچیک که خیلی بخاطرشون خداروشکر می کردم،،، (جدا از مشکلات خیلی خیلی خیلی زیادی که با همسرم داشتیم،) یهو متوجه شدم باردارم، گیج بودم باورم نمی شد شوک بزرگی بود ،
می گففتم خدایا داری با من چکار می کنی؟ و تازه شوهرم خشمگییییین که باید سقط کنی، از اون طرف جرات نداشتم به مامانم بگم باردارم (ینی غم عالم ریخت تو دل مامانم، ). هر چی برات بگم کمه ، یه جیزهایی رو نمی شا گفت که باورت نمی شه تو ذهنت شاید نگنجه.
فقط بهت بگم اون بچه که شرمندشم وقتی از اومدنش خبر دار شدم اونقدر ناراحت شدم( البته با وجود اصرار شوهرم سقط و قبول نکردم) اون بچه وقتی اومد با خودش یه چیزهایی اورد که واقعا فهمیدم هدیه خداست، ینی ایمان آوردم به این شعر که
شکر نعمت نعمتت افزون کند. من همیشه شکرگزارخدا بودم بخاطر اون دوتا بچه هام . خداهم زیادشون کرد ولی چه زیاد کردنی،،، الان شوهرم گاهی یادش میفته که اصرار به سقط داشت، شرمنده می شه می گه اصلا بدون این بچه زندگیم معنایی نداشت. بخدا الان که می گم اشکم اومد از بس حال اون روزها و حال بعدش برام تازگی داره