انگار یهو قراره مستقل شم و توانم بر نمیداره
امروز کلی تحقیر شدم بخاطر همین موضوع
یه چیزی رو قلبم سنگینی میکنه
خیلییییی سخته زندگیرو جمع کردن
بابا مامانا چطور تحمل میکنن بزرگترا
اونایی که مستقل شدن به راحتی و خوبی کلمه اش نیست اصلا اصلا اصلا
هیچ راهی نیست فقط باید جون بکنی که بتونی خوب پیش بری
چقدر تصورم متفاوت بود چقدر بیهوده بود همه چی خودمو عادت دادم به بخور بخواب
چقدر جامعه وحشتناکه یلحضه خودتو نپایی همه میخوان سرتو کلاه بزارن
با تصوراتم نمیخونه که کلی مغرور بودم زیر دین هیچ کس نمیرم و اینا حالا مجبورم گاهیی کوتاه بیام حرف بشنوم
شماهاهم همینطورید ؟سخت بود؟یا من خیلی سوسولم؟