ما تقریبا هرروز میریم پیاده روی
امروز دوستم گفت بیا نزدیک خونمون بریم خبلییی خوبه مثل پارک .خونشون از ما فاصله داره یکم
من احمقم گفتم باشه رفتیم دیدم پشت خونشون داریم میریم یهو رفتیم تو یه روستا مانندبود
پر ضایعاتی و افراد کارگر و ترسناک
پشتمون گله گوسفند بود
دیگه میترسیدم برگردم از اون راه گقتم بیا بریم وارد شهر بشیم بلدی؟گفت من همیشه هپین راه و برگشتم ولی میزنم تو ویز بریم
هی رفتیم رفتیم وضعیت خطرناک تر شد
داشتم سکته میکردم گریه میکردم
پر سگبودد
۴۰ دقیقه راه رفتیم اسنپ گیر نمیومد
همونجا باهاش دعوام شد که چرا از این راه اومدی؟
دیگه به زور اسنپگیر اومد اونم قصد اذیت داشت که من هی الکی گفتم همسرم منتظر لوکیشن داره تا سالم رسیدیم
من ک فقط سوار ماشین شد برگشتم خونه بدون خداحافظی
انقددد حالم بد بود مامانم گفت زنگ میزنم شوهرش میگم جمعش کنه
شماره شوهرش و پاک کردم از گوشی مامانم ولی میترسم به ماامانش زنگ بزنه
حالم بده