اعصابم داغون داغونهههه ، کنترلش از دستم خارج شده !
اول اینکه امروز یه عسل تو درختمون بود که خیلی وقت منتظرش بودم ، بعد حالا این عوضیا به عموم میگن بیا عسل رو بچین ببر برا خودت . بعد من گفتم نه خب برا خودمه خودم مریضم ، گفتم من میچینمش ازش بهش هم میدم ، خلاصه من مثل چی زنبورا نیشم زدن و دستام زخم شدن خون اومد ، اونم اومد همه شو برداشت برد . اینم از این. حالا من خودم شرایط زندگیم افتضاحه تو این هیری ویری خواستگار میاد بابام هم اصرار که ازدواج کن ، چند روز پیش یکی رو رد کردم که خون به پا شد . حالا امروز یکی دیگه اومد خواستگاری....که ازشون خوشم نمیاد. .و حتی در کل از ازدواج متنفرممممممم و میترسم 😐 😭 دوست دارم درس بخونم و تلاش کنم . فکرش رو که میکنم اگه این طرف یه درصد حتی یه درصد شبیه بابام باشه چی؟!
مرد خوب نیست ازدواج در واقع سوختنه . دلم نمیخواد مثل اطرافیانم تلف بشم . مامانم هم قهره خیلی وقته میخواد جدا بشه . تمام دردسرهای خونه و ... رو سر منه
دیشب هم نخوابیدم خوب ،در حال حاضر دارم منفجر میشمممم . دوست دارم خود. کشی کنم راحت شم
ولی میترسم مثل خواهرم ضایع بشم و نمیرم . خدایا کجایی اخع؟؟؟؟؟؟؟