از صب من آبجیم داداشام بابام مردیم از گشنگی مامانم حوصله نداشت غذا درست کنه
منو بابامم از سرکار اومده بودیم هیجیییی نخوردیم دوقاشق برنج از غذای دیروز موند گرم کردم خوردم
بعد الان دایی م ک خونه شون سه کوچه بالاتره و هفته ای یبار میاد خونمون و هیچوقت خونشون غذا نخوردیم
مامانم پاشده براشون کباب درست کنه
اونم ن ی غذای ساده ک دودیقه طول بکشه قشنگگگ چزخ کردن و فلان چهارساعت زحمت میخواد
بحثم اینه همیشه واسه بچه هاش و خانواده ش ک د آخر براش میمونن هیج قدمی نمیزاره و همیشه تنفرمون از خودش رو بیشتر میکنه ولی برای دایی م ک فقط میاد اینجا ی سر بزنه و یبار تو عمرش دعوتش نکرده اینجوریییی تو پذیرایی سنگ تموم میزاره