اگه اهمیت بدی با خودش میگه ببین چقدر من مهمم پس اهمیت نده کار خودت رو بکن بقیه برات مهم نباشن
منم وقتی ۱۷-۱۸ سالم بود زن عموم و دختر عموم بهم گیر داده بودند فکر میکردند من میخوام پسرش رو تور بزنم!! اصلا نه من و نه پسر عموم چنین فکری نداشتیم!! همیشه بهم قیافه میگرفتند. و دختر عموم همیشه با کنایه با من حرف میزد یادمه یه بار پیشش بودم برگشت گفت ما عروس لاک لاکی نمیگیریم!! منم دستام لاک زده بودم!! اخرش یه بار زن عموم نتونست خودش رو نگه داره برگشت گفت فلانی میگه که شما قصد دارید دخترتون رو به پسر من بدین!!! مامانم گفت هر کی چنین حرفی گفته غلط کرده با جد و ابادش!! دختر من درس میخونه میخواد دانشگاه بره!
اتفاقا خیلیم ذوق عروسیشون و دارم
عقد کردن نامزدی گرفتن و تولد تو تالار گرفتن باورت میشه هیچکدوم از اینا دعوت نکردن مارو
ن تنها منو همه خاله و دایی و مامانمینا رو هم فقط مرد با زن میگفت هیچکدوم از نوه ها رو واس هیچ مراسمی دعوت نکردن اما زن داییم سمت خودشو کامل دعوت میکرد
چ خوب جواب داده مامانت
مامان من چون پسر داداششو خیلی دوس داشتم بدش نمیومد از اینک من بخوان عروس اونا بشم
ولی من هیچوقت به چشم شوهر ب اون نگاه نکردم
نمیدونم زنداییم واس حرف مادربزرگم اینهمه کینه داره چرا
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
