بچه ها من بیست و دو سالمه و شوهرم 31 من از 16 سالگی ازدواج کردم چهار سال توی دهاتشون موندم دهاتی که نه آب داش نه امکانات حتی یه مغازه برام مهم نبود من شوهرمو دوست داشتم گف درس نخون گفتم چشم چهار سال کلفتی مادرشوهرمو کردم مهمون اومدنی مهمونی گرفتنی یکمم چپ میرفتم شوهرم میریخت سرم که چرا چپ رفتی وقتاییم که خونه نبود مادرشوهرم یاد شوهرم میداد که چجوری نشست چجوری بلند شد اینجوری بگم شوهرم هیچوقت پشتم نبود دیگه مادرشوهرم اینا راحت میتونستن هرکاری دلشون میخاست با من بکنن منم به شوهرم میگفتم من به خاطر تو درسمو ول کردم که باهات بمونم این روستارو تحمل کردم خونه نداشتی قبول کردم که تو اتاق مادرت زندگی کنیم سختی نکشی بخدا چیز زیادی ازت نمیخام فقط یکم پشتم باش برمیگشت میگفت میخاستی درستو بخونی شوهر نکنی خودت اینارو انتخاب کردی خودتم زجرشو بکش بعد چهار سال خواست خونه بسازه کل طلاهامو فروختم دادم بهش خونه رو نصف و نیمه رها کرد گفت میخام کوچ کنم کوچ کردیم شهر اما چه کوچ کردنی هر هفته پنجشنبه جمعه باید دهات میبودیم کارای کشاورزی و دامداری باباش همش باید شوهرم میرفت تا میومدم بگم پس زندگی خودمون چی میگفت به تو ربطی نداره یه برادر کوچیک تر از خودش داره از اول دبیرستان اینارو ول کرد رفت درسشو خوند دکتر شد همونجام موند نامزد کرد خانومشم پرستاره انقدر به زنش اهمیت میده نگم براتون میان دهات میرن اتاق میخابن میگه زنم راحت بخابه از سر و صدا اما من میگم من نمیخام پیش پدر مادرت بخابم راحت نیستم بریم اتاق میگه همینی که هس اتاق چیکار کنم همینجا بگیر بخاب هفته بعد عروسیشه صد بار رفته دهات برگشته از اونجا صدبار رفته تهران چون تالار تهرانه داداششم اونجا قراره بشینه منم همراه شوهرم رفتم که مثلا تو این راه ها تنها نباشه به جاریم حسودیم میشه که از اول زندگیش با مادرشوهر نبود تا لیسانس خونده برادرشوهرم مجبورش کرد کارشناسی و دکتراشم بخونه میگفت زن من باید تحصیل کرده باشه تو یه جمع میشینیم میره پیش زنش میشینه میگه زنم کم حرفه حوصلش میره باید پیشش بشینم شوهر منم صد متر اونور تر میشینه که تنش به من نخوره خودمم میرم پیشش بشینم میره اونور تر میگه این عن بازیا چیه درمیارید کاری ندارم خلاصه جاریم راه دانشگاشو میره میاد منم راه دهاتو میرم میام حمال شدم رسما ولی کاش حداقل شوهرم خوب بود نمیزاره درسمم بخونم خلاصه داداشش زنگ زد برو دهات کارت عروسیو پخش کن اینم حاضر و آماده شد راهی دهات به من گفت بیا نمیخام تنها بمونی معلوم نیس اومدنم منم رفتم دیدم مادرشوهر اونور دراز کشیده اخو و ناله پدرشوهر اینور هر دو آنفولانزا گرفته بودن خلاصه دو روز اونجا موندگار شدیم اومدیم امروز حالم بد بود چندتا قرص خوردم بدتر نشم میدونم منم آنفولانزا گرفتم شوهرمم سردرد گرفته برگشت به من گفت این چی کوفتی بود رفتید گرفتید به منم سرایت کرده گفتم من رفتم گرفتم یا مامان بابات مریض بودن خوبه منم از اونا گرفتم توام از اونا گرفتی به من چی میگی گفت تو گوه خوردی که همراهم اومدی که انفولانزا بگیری حمال 😭 گفتم اگه یبار دیگه منو دهات دیدی بهم بگو حمال گفت تو مایه عذاب نباش فقط نمیخاد بیایی اومدنی چه گلی به سرمون میزنی خونه تمیز میکنی آشپزی میکنی جاروبرقی مامانمو میکشی چیکار میکنی مگه اونا هیچ کدوم دوست ندارن ریختتو ببینن تازه جاریم حتی یبارم کار نکرده خونه مادرشوهرم اما من شاید کارای خونشو نکرده باشم اما این چهار سالی که دهات بودم عین سگ به مهموناش و کارای کشاورزیشون رسیدم اما یه ذره شم نفهمیدن سر سفره برادرشوهرم ب جاریم میگه بلند شو بریم اتاق شوهر من میگه پاشو جمع کن بشور جلوی اونا منم تصمیم گرفتم طلاق بگیرم دیگه میدونم درست نمیشه شوهرم تو اوج 22 سالگی حسرت همه چی مونده رو دلم میخام طلاق بگیرم برم درسمو ادامه بدم اما مامان بابام پشتم نیستن خودشونم دهاتن نمیتونم درسمو ادامه بدم باید ماشین بگیرم برم شهر واسه درس خوندن ولی به نظرم ارزششو داره تا اینجا خارو خفیف بشم من پا به پا همراهش رفتم که سرش بلند باشه برمیگرده میگه تو حمالی هیچکی نمیخاد ریختتو ببینه تو اونجا کار نمیکنی چیکار کنم بنظرتون😭😭