من هشت ساله اینجا زندگی میکنم
بچم دوسال و نیمه
قبل از بچه دار شدن اصلا صدایی از خونه ما نمیرفت بیرون فقط شاید سالی یکی دوبار صدای قربون صدقه میرفت بیرون
یعنی خیلی رعایت میکردیم
جوری که زایمان کردم خانم همسایم که خیلی زن با شخصیتیه و شوهرش سرهنگه
اومدم خونم به مامانم گفت صدبار گفتم صد رحمت به شیرش با این دختر بزرگ کردنش
همه چی خوب و آروم بود،تا یکسالگی بچم
ولی دیگه آنقدر فشار تنهایی و کمکی نداشتن بهم وارد شده بود،سر اعتصاب شیر دخترم از سه ماهگیش
سر غذا نخوردنش
سر جیغ و ایرادگیریش
خیلی خیلی خیلی از یک سال و نیمگی دخترم تا دوسال ونیمگیش با شوهرم دعوا میکردم با صدااااااااای بلند که اینام میشنیدن
مثلاً یه بار بچمو خوابوندم بودم شوهرم شبا دوازده میاد خونه اومد بچه رو بیدار کرد آنقدر جیغ زدم و دعوا کردم که چرا بچه رو بیدار کردی،این دیگه مگه میخوابه،دوساعته رو پاک تمومش دادم تا خوابش برده دیگه خودت باید بخوابونیش و نتونست و اونم داد و فریاد که خودت بیا بخوابونش و آخرم من خوابوندم باز
یا شوهرم مریض شده بود ماسک نمیزد،دارو نمیخورد،انقدر تو حیاط جیغ و داد کردم رفتی پونصد دادی دارو نه داروخانه میخوری نه ماسک میزنی فردا بچه اگه بگیره یک ساعت حاضر نیستی نگهش داری
یا بچمو سر برهنه و لباس نازک میبرد تو حیاط و کوچه بادم میومد جیغ و داد و جنگ و اونم در و وری میگفت
یا مسواک برا بچه زده بودم تو دهنش خمیردندان بود دستشویی شدید داشتم رفتم دستشویی گفتم تو خمیردندان ها رو بشور نمیشست آنقدر جیغ زدم که دهن بچه خمیردندونه ببر بشورش و نمیبرد و شنیدن
یا شوهرم عادت ندارم بهم پول بده خسیس نیست نیازهای خونه میخوره ولی از اول عادت به پول به من بده ندارع
یه بار پول کم آورد یارانه رو ازم گرفت آنقدر دعوا کردم باهاش کدپول بهم نمیدی یارانه هم که دارم ازم میگیری
شوهرمم رفت دم در حیاط برگشت آنقدر دری وری گفت با صدای بلند
بعد فهمیدم رفته بوده دم در سرهنگ همسایه دم درش وایساده بوده گوش میکرده
اینم به جای آرومم کنه بدتر اونم فحش داده
خلاصه اینا دیگه اصلا مثل قبل حس میکنم باهاشون نیستن نمیدونم شایدم حس کنه
من ک ازشون خجالت میکشم دیگه
ولی یه مدت شرایط روحی خوبی نداشتم الان خدارو شکر خوبم،نمیدونم الان چه طرز فکری نسبت به من و شوهرم دارن و آیا یادشون میره به مرور زمان یا نه،نظر شما چیه؟چه فکری الان راجبمون میکنن؟یادشون چی میره؟