یه همسایه اومد واحدروبرومون ک بچه هاش بابچه های من همسنن و مدام درحال رفت وامدن ..
خودش هم کم سن و سال نیست و متولد ۶۹ و ازمن بزرگتره
به واسطه ی بچه ها هرازگاهی باهم حرف میزنیم یا میاددنبال پسرش میاد میشینه یه چایی میخوره ..
تاخالا چندین بارمتوجه شدم حتی کوچکتررررین چیزی ک باهم حرف میزنیم و به شوهرش میگه به خانواده اشم میگه و حتی به بچه هاش
فک کنید من بهش گفتم سرم دردمیکنه چون دوران سیکل قائدگیمه بعداومد گفت شوهرم گفت حتما خیلی کم خونی ک انقد حالت بدمیشه ...
یامیگه به شوهرم گفتم غزل سلیقه اش خیلی خوبه گفت دلم میخواد خونشو ببینم
یا بخاطر یه مشکل کوچیک پسرم و بردم دکتر چون خیلی حالم بدبود و استرس داشتم بهش گفتم شب ک برگشتم مهمون اومده بود ولسش و به همه گفته بود درحالی ک گفته بودم به کسی نگو نمیخوام پسرم متوجه بشه
چجور باهاش رفتارکنم ازاین ب بعد