همهچی عالیه...
اما من فرو ریختم.
نزدیک یک ساعت گریه کردم.
یهو یادم افتاد: فقط پنج ماه دیگه مونده.
پنج ماه تا رفتن، تا ازدواج، تا یه شهر غریب.
جایی که مامان و بابا نیستن،
جایی که هیچکس صدای بغضم رو نمیشناسه.
دلم برای خونهمون، برای نگاهشون، برای عطر ناهار، برای امنیتِ بیقید و شرط، تنگ میشه.
قلبم درد گرفت.
انگار یه تکه از وجودم داره جدا میشه.
انگار دارم با بخشی از خودم خداحافظی میکنم.
خودم انتخاب کردم ولی سخته دوری 5ماه فقط کنارشونم🥲❤:))