من چند وقت پیش متوجه شدم مادرم سرطان خون داره
اوایل حالش خیلی بد بود تو بیمارستان بستری بود
الان بهتره
قبل این موضوع من نامزد کرده بودم قرار بود عقد کنیم که مادرم اینطوری شد...
نامزدمم هی اصرار میکرد که عقد کنیم
به نامزدم گفتم من از خدامه عقد کنیم عقد کنیم ولی من دیگه نمیتونم آدم مناسبی باشم برات
حال روحیم خوب نیست
ی مدت همینطوری بگذرونیم حال مامانم که بهتر شد بهم بزنیم
خیلی بهم زنگ زد پیام داد جواب ندادم
چند سری اومد دم در داداشمو فرستادم پیچوندش
امروز مامانم رفت دیالیز با خالم
من و داداشم و بابام خونه بودیم
نامزدم اومد قرار شد داداشم راهش نده تو
ولی اومد تو من از اتاق اومدم بیرون با اینکه مهلت صیغمون تموم شده یهو منو گرفت بغلش جلوی بابام اینا زد زیر گریه:))))
به بابام اینا گفت دیگه منو نمیخواد در صورتی که من هیچ توقعی ازش ندارم میگم فقط عقد کنیم تو اصلا دیگه جواب تماس منم نده:)
حالم خیلی گرفته س