بگم خبر نداشتم عروسیه برادرمه نشد برم؟
بگم فقط ۴روز قبل بهم خبر دادن
بگم برا چیدن جهیزیه همه رفتن به من نگفتن
بگم مادرم نیگه نمیخاد بیای بهونشم اینه بچت کوچیکه منم حوصله مهمون راه دور ندارم
برا زایمانم نیومد هی هفته دیگه هفته ی دیگه کرد
اخرم نیومد
تمام فامیلای شوهرم گفتن ناراحت نشدی مادرت نیومد بعد سالها که منتظر بچه بودی
گفتم مریضه نمیتونه بیاد من برا عروسی برادرم میرم بچه رم نشونشون میدم
حالا چی بگم؟
چیو بهونه کنم
بهونه هام تموم شدن ولی خانوادم درست نشدن😭😭
میگن دلشون برا نوه شون تنگ نمیشه ؟
میگم میبرمش
منتظرن برم همشم خانواده شوهرم تماس تصویری میگیرن بچمو ببینن
حالا هیچ گوری هم نمیتونم خودمو گم و گور کنم بگم خونه پدرمم
تماس تصویری بگیرن رسوا میشم
اصلا بگن عکس عروسی برادرتو بیار ببینیم چی بگم بهشون
قسمت سخت ماحرا اینحاست که من عروس ناخواسته بودم از اول نمیخاستنم الان با کلی مصیبت و تواضع و کلی دروغ از خانوادم یکم باهام خوبن و اوضاع آرومه
الان دیگه لای منگنه هستم
راهمون دوره به خانوادم ۲روز توراهیم دیروز بهم گفت برادرم جمعه عروسیه
نه لباس دارم نه ماشینمون درسته که اینهمه راه ببره مارو
نه ارایشگاه میتونم برم اونجا بگیرم ینی نمیرسم که برم رزرو کنم مادرمم میگه نیا بیای میخای کجا بمونی
هرچی فکر میکنم راه خل پیدا کنم نمیشه
تاپیکای قبلم کاملتره جریانش
دارم میترکم از غصه
مادرم الان زنگ زد جواب ندادم چون گریم گرفت نمیخواستم ببینه که نابودم .و دلم عمیقا شکسته