مامانم همیشه با من مشکل داشت و میگفت تو هوومی تو باعث مشکلات منی یا اگه خواهرت بمیره تو هم باید جولو پلاستو جمع کنی از این خونه بری و همیشه میخواست تحقیرم کنه حتی جلو خواستگارام خرما میذاشت
حتی خالم اینا همیشه میگفتن زودتر از این خونه برو مامانت ازت خوشش نمیاد
الان ۶ ماهه عقد کردم یک روز خوش ندیدم تو این دوران.از همون اول بدمو پیش شوهرم میگفت مثلا تو خونه بحثم میشد باهاش سریع زنگ میزد به شوهرم که دخترم فلان کارو کرده بهش بی محلی کن توهم درست بشه
شوهرم گفت به مادرت بی احترامی نمیکنم ولی پشت توام
مامانم فهمیده شوهرم پشتم در اومده حالا محل شوهرمم نمیزاره که بکشونتش سمت خودش
شوهرم میاد خونمون پشتشو میکنه بهش میره برای خواهر شوهرم غذا میکشه
روزی چندبار بهم میگه شوهرت ولت میکنه میره بعدا بدبخت میشی هیچکس نمیخوادت
فعلن پول عروسی و جهاز و خونه خریدن نداریم
میخوام به شوهرم بگم یه خونه معمولی اجاره کنه با وسیله هرچی داریم زودتر بریم سر زندگیمون روانم بهم ریخته
نمیدونم تصمیمم درسته یا نه