یادم افتاد سی و هفت هفته بودم از جمعه آب ریزش داشتم یکشنبه رفتم پیش دکترم و سه چهار ساعت بستری بودم اخر گفتن هیچیت نیس برو
اومدم خونه کم کم آبریزش داشتم زور میزدم چیزی نبود گفتم حتما ترشحات عادیه
حالت تهوع داشتم بیحال بودم ولی چند تا کار کوچیک مونده بود تو خونه باید انجام میدادم که بعد زایمان اذیت نشم
شد چهارشنبه همون هفته شوهرم گفت بسه دیگ کاش میگفتی دکتر امروز درش بیاره گفتم نه قبول نمیکنه
گفته حداقل باید هفته سی و هشت باشی دوشنبه هفته بعد گفته بیا بستری شو
داشت میرفت بیرون عصر بود گفتم کارام تموم شده حال ندارم غذا بپزم وسایل سالاد ماکارونی بگیر راحته زود درست میشه دلمم میخواد گفت باشه
رفت ساعت نه شب اومد یکم سرش غر زدم که گشنم بود فشارم افتاده تندتند غذارو آماده میکردم
شوهرم یهو از جیبش گوشی که برام خریده بود درآورد گفت ببخش اینو تونستم کادو زایمانت بگیرم منم تشکر کردم و گفتم وا هنوز وقت زایمانم نیومده که
شام درست کردم نشستم دقیقا چند تا بشقاب پر خوردم تا خرخره خوردم و دراز کشیدم که برنامه هامو بزنم گوشی جدید
بچه بزرگمم که هفت سالشه نشسته بود با خوشحالی که گوشی قبلیم مال اون میشه چند دقیقه ای گذشت یهو آب بیشتری ازم رفت حس کردم خون هست