اره روزهای خوشی داشتم بابام خونه رو ساخته بود و ساکن اونجا شده بودن منم دختر ۶ ماهه داشتم بابام دیگه ماشین نداشت که بیاد دنبالم چون دیگه خونمون نزدیک خونه بابام اینا بود راحت شده بودم دیگه هر روز خودم با بچه م میرفتم خونشون درحدی که اگه یه روز نمی رفتم بابام زنگ میزد میگفت خودت نمیای الان ماشین میگیرم میفرستم اونجا دخترم بزار تو ماشین بیاد تو نیا منم داد و بیداد که چرا منو نمیخوای 🤦♀️🤣 تو اوج خوشی بودم کنار بابام همه چی رفتارهای تلخ همسرم در کنار بابام قندی میشد برام مثل اب روان .. پدر خیلی قشنگ میشه همتایی براش نیست چقدر برای دلم متاسفم که همتایی براش دیده بودم ولی سراب بود آهای حسن تورو مثل پدرم میدیدم بالاتر از اون نبودی کمتر هم نبودی دلمو سوزوندی تو هیچ وقت نمیتونی منکر این بشی 😭