2777
2789
عنوان

قصه ی عشق

48 بازدید | 0 پست

اره سال ۹۵ ده  دی ماه حالم خوب نبود از بیمارستان که مرخص شدم خواهربزرگترم مجرد بوداجازه نداد برم خونه خودمون گفت مامان الان نیست من که هستم  بیا اینجا خودم بهت میرسم .. رفتم خونه مادرم چند روز اونجا بودم  هر روز میرفتم دیدن کیان اجازه نمیدادن بغلش کنم یا شیر بدم  اخه ۲۷ هفته بود سر هفت ماه به دنیا اومده بود همه میگفتن ۷ ماه میمونه نگران نباش ۷ ماه یعنی یه بچه  کامل ...  ده دی  شوهرم  و مادر شوهرم و جاری بزرگم اومدن خونمون از اینکه کیان نیست خبر دادن .. بردنم خونه خودشون دوست نداشتم برم  همسرم گفت بابات تازه داره حالش خوب میشه خوبیت نداره تورو با این حال ببینه بزار حالش بهتر بشه  ناراحتی تورو ببینه حالش بد میشه اون شب رفتم خونه مادرشوهرم  از یه طرف بی تاب ندیدن بابا م بودم یک ماه بود ندیده بودمش ماه اخر دکترش اجازه نداده بود بیاد شهر خودمون گفته بود این یک ماه رو تحمل کن بزار داروهات جواب بده کامل خوب شو بعد برو از یه طرف از دست دادن  کیان .. اره ده صبح  فرداش بابام و مامانم با کلی وسیله برای بچه   رسیده بودن  شوهرم سعی میکرد حالمو خوب کنه تا بریم پیش پدرم  ولی انگار حالم خوب شدنی نبود اشکام یهو سرازیر میشد ۳ ظهر بود دیگه همسرم گفت حاضر شو بریم با اینکه دوست نداشت و هیچ وقت خوشش نمی اومد وسایل آرایش به صورتم بزنم خودش وسایلم رو اورد گفت خواهش میکنم به صورتت برس دوست ندارم حاجی تورو تو این وضعیت ببینه شوهرم به دور از این روزها  بابام رو خیلی دوست داشت بیشتر ازمن   حاضر شدم و به خودم قول دادم برم پیش پدرم گریه نکنم    همون طور هم شد بابام اتاق پایین لحاف تشک انداخته بود  خوابیده بود من اتاق بالایی خودمون  بابام خیلی ضعیف  شده بود انگشترهاش از دستش می افتاد موهاش ریخته بود و کم پشت شده بود بابام خیلی به خودش می رسید همیشه شونه اش تو جیبش بود از اون شونه جیبی ها داشت   .. تا میخواست بگه دیگه مو ندارم به شوخی می گفتیم عب نداره بابا چیه حالا مو دیگه نیاز نیست شونه بکشی  شونه هات استراحت میکنن  .. در میاد بابا مو دیگه یا میگفت انگشترها م..  منم دیگه بیمارستان نمیرفتم بابام گفت پس تو کی میری پیش بچه منم میگفتم دیشب  شیر بردم  خودشون انجام میدن با قطره چکان  هر دفعه یه جوری از سر باز میکردم  تا دهمین روز رسید بابام به مامانم گفت پس مهمون دعوت نمیکنی برای  بچه  امروز ده روز هستااا الهی فدات بشم بابا جونم که هواست به شمارش روزها بود😥😔  مامانم نه گذاشت  نه برداشت گفت ان شاءالله سال دیگه  بابام داشت میرفت حمام  دیگه هیچی نپرسید نه گفت چرا ؟!نه گفت منظورت  چیه؟!  هیچی  هیچی نپرسید ... ولی بابام کامل خوب خوب شده بود سر پا شده بود مغازه  میرفت  کارهاشو  میکرد    بدنش کامل جون گرفته بود انگار تازه متولد شده بود حالمون خوب شده بود   منم بعد ده روز امدم خونمون ۱۸ دی تولد م بود به همسرم گفتم میخوام بابام اینارو شام دعوت کنم   همسرم رفته بود دنبال بابام اینا سر راه هم کیک تولد  گرفته بود برام اره اولین کیک تولدم بعد ۵ سال نامزدی و متاهلی  همراه غم و شادی نه میتونم دوسش داشته باشم نه میتونم نداشته باشم.. یادمه زنگ زدم بابام گفتم شام بیاین خونه ما  خونه ماهم اون موقع طبقه چهارم بودیم و آسانسور هم نداشت بابام گفت  اخه دخترم من که پاهام گیر  نداره بیام بالا گفتم نه دیگه تو خوب شدی میتونی بیای تو بیا هر جا موندی شام رو میارم همونجا 😅🤦‍♀️ اره بابام اینا اومدن و   ... 

دیگه همه چی برگشته بود سر جاش دیگه خبری از بیمارستان و بستری و حال خراب خبری نبود  بابام جون گرفته بود منم هر هفته سه چهار باری خونشون بودم    هر روز هم تماس هام بیشتر شده بود روزی دوبار یا سه بار .. یبار ش رفته بودم خونشون بابام تنها تو اتاق بود براش انار دون کردم بردم همونجوری بی هوا گفت زهرا نبودی اون شب تو  بیمارستان تهران   ببینی چه خونی ازم میرفت  میگفتم خدا  قربون کرمت من این همه خون داشتم تو بدنم نمیدونستم..  یهو یاد خوابم افتادم اره یه بیمارستان بزرگ خیلی بزرگ پر از خون   گفتم ولش کن بابا جون مهم اینه خوب شدی   گفت اره دخترم .. با ناراحتی از اتاق اومدم بیرون 😔

میدونی فرقمون چی بود ؟!من تورو زندگی کردم..  تو منو تجربه

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792