گذشت و گذشت من با فهش و کتک و تحقیر و خر حمالی بزرگ شدم یه لباس واسه ی ما نمیخریدن مثل بدبختا البته بدبخت که بودیم.
تا کلاس نهم اینم بگم بخاطر اینکه برام هیچی نمیخریدن تابستون ها میرفتم سرکار.
دیگه زن بابام مخ بابام رو زد نذاشتن درسم رو ادامه بدم
منم رفتم کلاس خیاطی و آخراش بود که تو راه یه پسری بهم شماره داد و منم یواشکی باهاش در ارتباط بودم و قصدش ازدواج بود بعد از 8ماه اومد خاستگاری و همین زن بابام با آینده ی من بازی کرد و فهمید ما با هم دوست بودیم گذاشت کف دسته بابام اینم بگم منو این پسره رابطمون کلا مجازی بود.
بابام وقتی فهمید دخترش دوست پسر داشته آتیش گرفت اینقدر منو زد با زنجیر با چوب با مش با لگد اینقدر زد و زد که من تصمیم گرفتم خودکشی کنم آبجیم فهمید و نزاشت
چند بار وقتی خواب بودم بابام به قصد خفه کردنم اومد بالای سرم این بدترین تجربه ی زندگیمه توی خواب یهو یکی گردنتو بگیره به سختی تونستم جیغ بزنم زن بابام بیاد نجاتم بده
زن بابای عوضیم خودش بابام رو پر میکرد خودش هم جلوش رو میگرفت