از اولش بخوام شروع کنم من پرنسا متولد هشتاد و یک در یه روستا.
از جایی که یادمه بگم یه بابا داشتم که عاشقم بود و یه مامان که همیشه شاهد کتک خوردنش از بابام بودم و یه خواهر که متولد هشتادو چهار بود.
بابام همیشه منو میبرد مغازه برام کلی خوراکی میخرید و من غرق در دنیای شیرینی کودکی،
اما یه روز جلوی چشمم بابام یکی رو کشت و زندگی منم تغیر کرد بابام رفت زندان اما من بچه بودم متوجه نبودم داره چی میشه اینجا 5سالم بود.
گذشت و گذشت که حکم اعدام بابام اومد خانواده ی پدرم وضع مالیشون بد نبود
اما خانواده ی مقتول میگفتن فقط اعدام توی همین زمان ها خانواده ی بابام خیلی مامانم رو اذیت کردن و بابام هم تو زندان با یکی دیگه ازدواج کرده بود که مامانم تصمیم به طلاق گرفت.
من خیلی خیلی وابسته به مامانم بودم اما نمیفهمیدم چون بچه بودم و فکر میکردم کاش بابای مهربونم آزاد میشد و منو هر روز میبرد در مغازه برام کلی خوراکی میخرید...
هستین بقیش رو بگم؟