رفتیم خونه عموش
چون تمام خانواده شوهرم تو شهری که عموش زندگی میکنه دفن شدن شوهرم گفت بریم قبرستون
به من گفت میای گفتم نه بعد چند دقیقه گفتم میام بریم شوهرم گفت میای منم گفتم آره
آروم گفتم دلت نمیخواد من بیام گفت دهنتو ببند برو اونور عموش زن عموش دخترش شنیدن همه منو نگاه کردن اینقدر ناراحت شدم که نگو الان چکار کنم