مادر من از بدو تولد پدر منو در اورده بلایی نبوده سر من نیاورده باشه حوصله گفتن ندارم شما یدترین چیزارو تصور کنید بعد من الان خونه زندگی خودمو دارم حتی بچه سومم باردارم سه ماه پیش مادرم باز زد به بی ابرویی دیگه اینبار گفتم کامل قیدشو میزنم بخدا منم اعصابو روان برام نمونده از کاراش امروز شوهرم اومده خونه میگه گناه داره بذار بچه هارو ببرم ببینه امروز زنگ زده میگه چرا نمیاریشون
من بهش گفته بودم تا اخر عمر اسم این مادرو نمیخام بشنوم خودش شاهده چیکارا باهام کرده الان همه سرد شدن یادشون رفته بزور میخوان اشتی بدن ولی من تمام کاراش جلو چشممه به شوهرم گفتم چرا فکر میکنید من هیچیم نیست من الان تنها ترین ادم رو زمینم اونیکه گناه داره منم نه اون حالا چون اشک تمساح نمیریزم یا دعوا راه نمیندازم مث اون اون گناه داره؟اخرشم دیدم من دارم تو چشم بچه هام بده میشم گفتم اگه میخواید برید که رفتن