من با یه اقا پسری اشنا شدم یه سال تو رابطه بودیم مشکل ما این بود ک میگف سی سالگی ازدواج کنیم من میگفتم بابام نمیزاره تا اون موقع از سی امد بیست و پنج بیست و شیش من 20 سالمه این اقا 21 سربازی نرفته عیچ چیزیش هنوز کامل نیس بابای من فهمید از طریق مامانم چیزی نگف فقط گف ک سما بدرد هم نمیخورید گیریم پنج شیش سال منتظرش موندی اخر چی رفت با یکی دیگ یا.. چه تضمینی عست یه عالمه خاستگار رد کنی اخر نیاد چی به حرف من گوش کن من خیرتو میخام جدا شو ازش همش میگع جدا شو فشار اورده بهم منم به پارتنرم گفتم گریه زاری فلان من دوست دارم اعتصاب میکنم فلان میکنم بابام گف بگو نیخوادت هفته بعد بره سربازی مامان باباش اجازه نمیدن میگن باباش ذاره روت فشار میزارع فردا پس فردا چی میخاد بگه نه عید برو الان من موندم چیکار کنم واقعا