اومد خونه دیدم خیلی حالش گرفته گفتمچی شده عشقم فقط گفت کنارم باش ازم نپرس چی شده
فقط سرشو گرفتم تو بغلم اونم های های گریه میکرد
گف یه دردی تو سینم دارم یه رازی دارم نمیتونم بت بگم نمیخام فکرتو مشغول کنم دردم تو دلمه.
چند ساعت گریه میکرد بغلش کردم بوسش کردم نازو نوازشش کردم و در اخر گف ممنونم عشقم که کنارم بودی و گریه هامو تحمل کردی اگه پاپیچم میشدی میرفتم فردا با اینو اون دعوام میشد.
خلاصه رفتم تو فکرش که چی تو دلشه که نمیخاد به من بگه😔😕