خانما من مادر ندارم فوت شده و هیچکسی هم در حال حاظر نزدیک تر از عمم بهم نیست با اینکه من ساکن ی شهر دیگم و عمم اینا ی شهر دیگن حدودا دو ساعت فاصلع هست
چند وقت پیش عمم بهم گف میخان برا پسرش برن خواستگاری و بم گف اگه خواستیم بریم بت میگم باید بیای باهامون ما کسیو نداریم و از این حرفا(خانوادگی همه باهم قهرن عمم اینا جز من با کسی رفتو امد ندارن)
حالا من هفته ی پیش پدرم زنگ زد گف دلم براتون تنگ شده بیاید (بابام تو همون شهری هست ک عممه)منم رفتم و عمم هم فهمید ک من اومدم و قرار گذاشته بودن همین پنج شنبه ک رد شد برن خواستگاری ولی من چون حالم خوب نبود گفتم اگه بم گف بیا نمیرم چون کیست دارم و دردش میزنه ب شکم و لگنم...خلاصه عمم یک روز قبل خواستگاری بم زنگ زد گف دختره (عروس ایندش)به پسرش گفته ما به فامیلامون نگفتیم ک کسی نیاد دخالت کنه فقط خانوادم هستن شما هم فقط خودتون بیاید و هیچکس از فامیلاتون و نیارید
من با اینکه قصد رفتن نداشتم ولی خیلی بهم برخورد ک اینجور بهم گف همش میگم کاشکی اصلا هیچی بم نمیگف بی خبر میرفتن ولی این حرفو ب من نمیزد چون اولن اگه میخواستم برم من چ دخالتی میخواستم بکنم؟و چرا ب این فکر نکرد ک برا بعدش واسه نامزدی و عقد و این چیزا هیچکی نیس از طرف خانواده داماد مجلس و گرم کنه مخصوصا منکه جای خواهرشم
جدا از اینکه تازه فهمیدم قبل اینکه من ازدواج کنم خاله هام به عمم گفته بودن ک منو بگیرن برا پسرش ولی عمم که زن داییم هم هست هم خودش هم داییم گفتن نمیخوایمش😐چرا نمیخواینش؟ احتمالا بخاطر اینکه قبلا دوس پسر داشتم و همه فهمیدن این موضوعو.و الان همین دختری ک رفتن خواستگاریش هم دوس دختره پسرشون بوده ک به گفته ی عمم دختره تا یک شب با پسرش بیرونه ولی من دختری نبودم ک با پسر بیرون باشم ایا من واقعا خرابم و خودم خبر ندارم؟نمیدانم
الان موندم چ برخوردی باهاشون از این ب بعد داشته باشم من امروز برگشتم شهر خودم و بهم گفته بود نامزدیشون اخر هفتس بمون گفتم همسرم راضی نمیشه
شما بودین چ رفتاری از خودتون نشون میدادین؟