تویی آن شعر هایی که سرودم
در این سالی کنارتو که بودم
نفهمیدم چه ها بگذشت بردل
فقط فهمم از این دنیا تو بودی
تو بودی روشنی بر هرچه تاریک
توبودی زندگی در قلب باریک
کسی بودی دل من را فریدی
که از مهرت محبت آفریدی
مرا کردی به حالم احسن الحال
رساندی جان من عشقم به اجلال
به شکر تو وجودم پاک گردید
تمام من درونت خاک گردید
اگر روزحسابی باشد آخر
مرا گیرد وجود تو سراسر
نترسم از همه عدل الهی
همان جا هم زه تو گویم پناهی
خدارا گر بباشد لطفش از من
بخواهم چون تورا از جان دل تن
خداداند چقدر آزرده حالم
که نتوانم برای تو بخوانم
خدا داند چقدر اندوهگینم
به روزی که نباشد ازتو شعرم
تو هستی اندرونم خانه من
تویی شعر سپیدم هستی من
تو باشی اجنبی جایی ندارد
همین حالا همین جا محفل من
تو هستی صاحب شعر سپیدم
که از لطف تو رب در دل بدیدم
تمام من همیشه هست قلبم
زه نور تو چنان شمعیست روشن
شعر از ....پناه