سلام. من زهرا صفایی هستم، ۱۷ سالمه و ساکن مرودشتم. این داستان واقعی برمیگرده به حدود شش ماه قبل؛ از وقتی که همهچیز تموم شد.
من یه دختر خیلی ساده بودم، ولی به خاطر یهسری مسائل خانوادگی و کوچه و دوستام، مدام مسخره میشدم. خیلی تنها بودم… واقعاً خیلی زیاد.
یه شب وقتی خواب بودم، یه خواب عجیب و ترسناک دیدم. هراسون از خواب پریدم و رفتم سمت آشپزخونه تا آب بخورم. توی تاریکی، لیوان آب رو برداشتم، اما موقع برگشتن یه سایه پشت سرم دیدم. برنگشتم… با خودم گفتم توهمه. تا اینکه یهو یکی صدام زد: «زهرا… وایسا… زهرا… من بهت کمک میکنم!»
صداش شبیه عروسکهای سخنگو بود. لرزیدم. وقتی برگشتم، چیزی دیدم که نزدیک بود از ترس غش کنم!
یه دختر قدبلند، شاید ۱۵–۱۶ سانت بلندتر از من. چهرهای جذاب و عجیب، موهای چتری، چشمهای طوسی براق… انگار زنده بود، ولی حس انسانی نداشت. با همون صدای عروسکمانند گفت: «من همیشه کمکت میکنم… هر چی بخوای بهت میگم. فقط باید یه کار برای من انجام بدی.»
صدام قفل شده بود. فضا تاریک و سنگین بود. بالاخره تونستم بپرسم: «چی… چی میخوای؟ من… من ازت میترسم… لطفاً برو…»
یهو اشک از چشمم اومد. اون موجود گفت: «من قصد اذیتت رو ندارم… فقط شرط من اینه که به هیچکس از من نگی. همین.» بعد از این حرفها، ناگهان غیب شد.
سریع رفتم سمت کلید برق، چراغ آشپزخونه رو روشن کردم و دویدم توی اتاقم. برق اتاق رو هم روشن کردم و سعی کردم بخوابم.
صبح که بیدار شدم، هر کاری میکردم اون رو میدیدم. اولش ترسناک بود، ولی کمکم مثل یه دوست شد. به من کمک میکرد، همراهم بود…
تا اینکه یه روز بابام اومد و گفت: «یه مهمون داریم.» با تعجب پرسیدم: «چرا اینو به من میگی؟» بابام چیزی نگفت و رفت.
یه ساعت بعد یه مرد با قرآن، پارچه سبز، سکه و چیزای مذهبی اومد. سلام کرد و مستقیم رفت توی اتاقم و گفت: «بیا دخترم.»
با تعجب رفتم. گفت: «بابات به من گفته با کسی صحبت میکنی و رفتارای عجیبی داری.» حدود دو ساعت قرآن خوند و ذکر گفت و رفت.
من رفتم پیش بابام و گفتم: «بابا… اون تنها دوست من بود… چرا به من نگفتی که ازش خبر داری؟»
یهو حس کردم چیزی از بدنم خارج شد. گرمای عجیبی صورتمو گرفت. نمیتونستم نفس بکشم، انگار یکی سنگ گذاشته بود روی گلوم. بدترین حس دنیا بود. جیغ میزدم… بابام تسبیحی رو گذاشت وسط دستهام و ذکر خوند. سه–چهار بار اینو تکرار کرد تا آروم شدم.
بابام گفت: «اون مرد یه سید بود. بهم گفت اون موجود، جن خوبی نبوده؛ میخواسته تو رو به سمت خودش بکشه و اذیتت کنه. خدا رو شکر فهمیدم و زود اقدام کردم.»
از اون روز به بعد دیگه هیچوقت اون جن رو ندیدم.
به نظرم هیچوقت فکر نکنید تنها هستید… شاید همین احساس تنهایی، باعث بشه چیزایی سراغتون بیاد که بهتره هیچوقت باهاشون روبهرو نشید.
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
کرک و پر آدم رو می ریزونی باز خوبه ساعت ۱۲ شب نزدی
یک پری کوچولو با روح گل ارکیده💛 دختر چشم آبی ابرو مشکی که دل میده به بازیگر چینی💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖تو محله مون نداشتیم اون بازیگر چینی رو متاسفانه 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞من یک دختر فانتزی هستم که درون رویا های شرقی 💝💝💝 اما در حال حاضر فقط یک ۸۹ هستم که تیزهوشان میره و شاگرد اوله💝💝💝