مامان من زمانی که دیپلم گرفت میخواست بره معلمی پدربزرگم اجازه نداد گفت دخترو یه شهر دیگه؟
بعد ازدواج کرد درس خوند رفت کارمند بهداشت شد بابام اجازه نداد نشست خونه عمرشو گذاشت پای بچه هاش هنوزه که هنوزه پشیمونه ... حتی از بابام میپرسم تو دیگه چرا اجازه ندادی میگفت جوون بودم حالیم نبود
حتی بعدتر مامانم پیش مادربزرگش رفته بود بهش گفته بود خب دخترم به من میگفتی من با احمد ( پدربزرگم ) صحبت میکردم راضیش میکردم خودم باهات میومدم یه شهر دیگه تو درستو میخوندی معلم میشدی
و هیچکدوم از اینا نه من که بچشم نه بابام که شوهرش باشه لیاقت اینو نداشتن که از کارش بزنه و بمونه عمرشو بزاره پای ما ، خلاصه که خیلی چیزا رو تغییر میده ....