من انقدر طولانی تعریف کردم نیومدید خلاصه میکنم
من یه مادربزرگی دارم که ماها که نوه هاش بودیم دلمون نمیخواست از خونش بیایم بیرون ببینید عاشق زندایی هام بود و کمکشان کرد درس بخونن کار کنن مسافرت میرفت نماز میخوند پیاده رویی ساعت ۶ صبح سرزنده دایی بزرگم رفت با خانومی ازدواج کرد که جدا شده بود و دو فرزند داشت. از وقتی زندایم اومد همش شروع کرد از دعا نویسی و کلی دعا نویس میشناسه پیش دعا نویس تند تند میرن تا احضار روح الان من نمیگم زندایم برای ماربزرگ منم دعا گرفته اما همه باهم زندگی میکنن و این خانوم خودش خانوادش یا پیش دعا نویسن یا در تماس خودم حرف زدنش با دعا نویس شنیدم مادربزگم الان با مرده فرق نداره گریه میکنه نماز نمیخونه جایی نمیره پیاده رویی نمیره زندایم از شهرستان اومد گفت بیا بریم خونه ما نرفت خونه هیچکس روانشناس مشکلش نفهمید بعد خودمون هم میریم خونه مادربزرگم همش احساس سنگینی داریم چیکار کنیم ممکن دعاهای که برای خودشونم میگیرن تاثییر باشه روما