پارسال این وقت شب بود از حنابندون برگشته بودیم
با عمه هام آبجیم و پدرم کلی رقصیدیم...
صبحش باید بیدار میشدم برم آرایشگاه
یه ماه پیش کجا الان کجا🙂من برای سالگرد عروسیمون کلی برنامه چیده بودم
لباس دوختم خواستم حلقه بگیرم
آقا مشغول خاطره زنده کردن با بقیه اس و لاس زدن
حیفه واقعا حیف من
(اومدم خونه پدرم)
برای خوشبختیم دعا کنید یا صلوات بفرستین❤️