سال اخر دبیرستان بود یه نمایشی اجرا کردیم
به همه جایزه دادن به من که رسید تمام شد
ناطم گفت بیا دفتر بهت می دم
فردا رفتم کلا یادش رفته بود و امروز فردا کرد و .. من از اوتجا رفتم ولی اونوجایزه حق من بود مثل یه بغض تو گلوم گیر کرده بود چون نماش نامه و احراش از من بود !
خلاصه رفتیم دانشگاه وو..ازدواج و ...بچه دارو ..
دخترم بزرگ شد رفت مدرسه. کلاس هفتم ناطمش همون ناطم خودم بود
من ایشون رو خیییییلی دوست داشتم
سال اخر خدمت شون هم بود و داشت بازنشسته می شد
دیدمش و همه اون ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم چقدر قلبم شکست که اون جایزه رو بهم ندادید !
بنده خدا عذر خواهی کرد و حلالیت خواست
و یه حامدادی که قرار بود ۲۵ سال پیش بهم برسه رو مشابهش رو بهم داد
شاید براتون عحیب باشه که با ۴۲ سال سن هنوز دنبال اون جامدادی بودم ... روحم اروم شد ..