خانواده من و مامان باباش بودن یه جشن گرفتم
داداشم که برف شادی میز مامان باباش دعواش کردن که نکن بسه
خودشم همش توجه اش به اون دوتا بود حالشون میپرسید میوه تعارف میکرد به خانواده من اصلا
فک کن میوه آوردیم همش بابام و باباش باهم نشستن همش میگه حاجی مشغول شو به بابای خودش
واقعا عصابم خورد کرد