حس میکنم مامانم میخواد از شرم خلاص شه ازدواج کنه
من خیلی دوست دارم ی شهری خوش ابو هوا زندگی کنم بهش ک میگم میگه برو دانشگاه آنجا منم گفتم اتفاقا تو ذهنم بود اما بخاطرر تو نمیرم بعد دیگه ب حرفم گوش نکرد ولی دیگه خسته شدم حس میکنم آن فکر میکنه من نمیخوامش خلاصه گریم گرفته دیگه نمیکشم هر وقتم با هم حرف میزنیم جنه انگار