با همکارام کافه قرار داشتیم ساعت از نه گذشته بود هیچ کدوم از همکارام مسیرشون با من نبود منم با مترو میرم همیشه منم ماشین نبرده بودم و فاصله خونمون نزدیک نبود. از اونجایی که ب تاکسی و ماشین اعتماد ندارن داخل خیابون های تاریک. به شدت خلوت راه میرفتم یه ماشین و موتور دنبالم گذاشته بودن همش تصویر الهه میامد جلوی چشمم که نکنه برای گوشی باشه.... واقعا پانیک شده بودم و حمله اضطرابی شدید بهم دست داده بود
با تمام قدرتم دویدم تا به نزدیک ترین ایستگاه برسم مسیرش هم خیلی طولانی بود انگار تموم نمیشد خیلی حس بدی بود
چرا یه چراغ در سطح شهر نمیزنند همش استرس داشتم مترو بسته بشه از طرفی🥲🥲🥲 من همیشه مراقب زمان بود امشب انگار زمان از کنترلم خارج شده بود🥲ولی واقعا خونه رسیدم از ته. دلم خوشبختی حس کردم چقدر خونه و امنیت مهمن🤍🤍