داداشم دوهفته پیش عقد کردن مامان بابام رفتن اونجا که قرار عقد بزارن گفته بودن که یه جشن بگیریم و بزرگترا هم بیان محضر فرداش داداشم اومد و گف من نمیخام من نمیخام جشن بگیرم مامانم گف ما پریشب اینجوری حرف زدیم گفت ن چرا پرشب ناراحت شدی تو به مادر عروس گفتی شام بدین(به مامانم گفته بود عقد اون بچه هات چطوری بود گفته بود من بعد صیغه یه جشن گرفتیم و فامیلا را شام دادیم) اینو بهونه کرد که تو دنبال شامی و نباید جشن بگیریم مامانم خیلی ناراحت شد گف باشه جشن نگیر ولی بزرگترا میان محضر خلاصه فرداش اومد گف ن جشن میگیریم بزرگترا نیان محضر مامانم گف اگر قرار بود هر روز برنامه عوض کنن چرا مارا گفتن بیاین قرار عقد بزاریم گف شما که خرج منو نمیدین منم ندارم میخام عقد جم و جور بگیرم دوسه روز گذشت و گف ن بزرگترا بیان محضر و ن جشن میگیریم خانواده خودمون و خانواده عروس بریم محضر بعدم هرکی بره خونه خودشون😢(منظور از بزرگترا مادربزرگ و دایی و عمه و خاله...)
خلاصه مامانم گف بزر لااقل به مادربزرگ بگم گف و به روش خودشون عقد کردیم و هرکسی رفت خونا خودشون الان امشب میخان مهمونی بدن مادر عروس دعوتمون کرده گف بیاین شام اونجا و هرکی ام دوست دارید بیارین بعد داداشم گف مامانش تارف زده نمیخاد به کسی بگین. مامانم میخاست فقط به مادربزرگم بگه چون سر عقد نبود گفت نگو خانمم گف نمیخاد بگین.
دوسه روز پیش قبل دعوت مهمونی اومد خونه من و گفت که اینا به مادر بزرگشون شک دارن که جادو جنبل میکنه و دعا نویس داره برا همین گف هیش کسیو محضر نبریم تا اونام به باباشون بگن مادربزرگ نبردیم فقط بخاطر اینه که از طرف داماد کسی نبود برا همین گفتم مام کسیو نبریم😐🙃