من یه خواستگار سمج داشتم که ننه پسره گیر داده بود که باید با هم ازدواج کنین هر چی من به روی خودم نمی اوردم هی مادره پررو بازی در می اورد
تازه از نظر مالی من خیلی بالاتر بودم
فکر کرده بود الان نوزده بیست سالمه ساده و خنگ هستم
تازه میدونستن کسی قبولشون نمیکنه میخواستن منو تنها راضی کنن هیچوقت نمیگفتن به پدر مادرت بگو اشنای دوستم بودن
اخرم بهشون گفتم پسر شما از پس خرج من بر نمیاد خدافظ شما